بالاخره کی تو این پیراهنه؟!

من نیستم در این پیراهن

تویی تو

که فرود آمده ای بر دریاچه

و آب را بی تاب کرده ای

تو نیستی در این پیراهن

منم من

که عبور کرده ام از در

و ماه را در آب دیدم

..

سحرگاهی شنبه های رادیو پیام

سلام به همه رفقا

ممنون که پیگیرین

هفته پیش سفر بودم

اما این هفته هم مثل همه شنبه ها سحرگاهی رادیو پیام منتظرتونم

:)

پنجره بلاتکلیف بود

نصفه شب بود و برف می بارید

من و چای پشت شیشه بخار میکردیم

و برف کوچه مان را سفید

کوچه و برف یکطرف بودند، من و چای یکطرف 

پنجره بلاتکلیف بود

برف بود و برف و صدای ساعت

ردپاهای روی برف، عرق روی پیشانی پنجره و چای

کم کم محو شدند

و من در سکوتی گرم و آرام

..

اگه گفتی!

چند روزیه برنامه صبح بخیر ایرانو دست گرفتیم

صبح ها هنوز آفتاب نزده تو تپه صبا سوزی میاد که نگو

دوست دارم وایسم جلو دوربین دستمو بیارم جلو بگم

۶ صبحه اینجا تپه صبا لعنت به تو زندگی...

باران

نمیدونم کجا خوندم

هر که باران باشد روی چشم همه پنجره ها جا دارد..

شب مهتابی من

دیشب

من با طبیعت  جریان داشته ام

تن من  با ریشه درخت از زمین آب می خورد

سر انگشتانم با مورچه بازی می کرد

نفس باد تکانم میداد

قصه مادر بزرگ  در حیاط پشتی

تا به صبح  هوشم می برد

قصه هادی و هدی و جوجک

و خوراکی های زنده ی روی زمین

صدای خشک جارو بر پوست حیاط

چه ساده پاک می کرد زنگار قدیم

چه ساده گاهی تنهایی  می رود به خواب

در نفس تب دار و پر از هذیان شب

از گذشته آمده بود پی دلداری یاس

این یعنی فاصله در ذهن هاست

ورنه چیزی نیست بین ما  جز انگار

وقتی فهم زیبایی و صد رنگی پاییز

نیست جز در فهم درخت

چه فرقیست بین

تب و لرز

یا بین گل و خار

شاپرک با میخ روی دیوار

وقتی سرفه پر سوز می گفت

که به دور باید بود

از خشکی و تلخی و ناپاکی ها

چه کسی بود که مهمانم کرد

به زلالی یک لیوان آب؟

جز روشنی صدایی زنده

که به وضوح از من خواست

وحید بنشین و بنوش

که به گلویت نپرد این یک جرعه

..

 

خیابان های پاییز

روزگارم رنگ بر میدارد

در خیابان های پاییز

زیر این چتر

که تنش دهان باز کرده

صدای برگ ها زیر پایم

می پیچد..